کد مطلب:129416 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:122

قتل هانی بن عروه
سپس عبیدالله بن زیاد فرمان داد هانی بن عروه را بیاورند و به مسلم بن عقیل ملحق كنند. محمد بن اشعث گفت: خداوند كار امیر را درست گرداند؛ شما از منزلت او در میان قبیله اش آگاهی. آنان می دانند كه من و اسمأ بن خارج او را نزد تو آوردیم. ای امیر تو را به خدا سوگند او را به من ببخش، كه من از دشمنی خاندانش بیم دارم. آنان سروران كوفه اند و شمارشان از همه بیشتر است.


ابن زیاد او را از این خواهش باز داشت و فرمان داد هانی را با شانه های بسته به بازار چوبداران ببرند.

هانی كه فهمید كشته می شود، می گفت: ای مذحج! ای قبیله ام!

سپس دستش را از بند بیرون آورد و گفت: آیا چیزی نیست كه به وسیله آن از خود دفاع كنم؟! [1] .

اما او را دوباره بستند و بندها را محكم كردند و گفتند: گردنت را بكش!

گفت: نه به خدا، من كسی نیستم كه شما را بر ضد خود یاری دهم. [2] .

یكی از غلامان عبیدالله زیاد به نام رشید [3] با شمشیر به (گردن) او زد كه كارگر نیفتاد.

هانی گفت: بازگشت به سوی خداوند است. خدایا به سوی رحمت و رضوان تو، خداوندا این روز را كفّاره گناهانم قرار ده! زیرا كه من نسبت به پسر دختر پیامبر تو تعصب ورزیدم» سپس رشید پیش رفت و ضربت دیگری زد و او را كشت خدایش رحمت كند» [4] .


[1] در مقتل الحسين خوارزمي (ج 1، ص 307) آمده است: «سپس دستش را براي دفاع از بند بيرون آورد و گفت: آيا عصايي، كاروي، سنگي يا استخواني نيست كه مرد از خود دفاع كند؟!».

[2] در تاريخ طبري (ج 3، ص 291) آمده است: «سپس به او گفته شد: گردنت را بكش! گفت: من آن قدر سخاوتمد نيستم كه شما را بر كشتن خويش ياري دهم!».

[3] وي يكي از غلامان عبيدالله بود كه در جنگ خازر وي را همراهي مي كرد. عبدالرحمن بن حصين مرادي چشمش به رشيد افتاد. مردم گفتند: اين قاتل هاني بن عروه است، ابن حصين گفت: خداي مرا بكشد اگر او را نكشم يا كه در اين راه كشته شوم! سپس با نيزه بر او حمله كرد و ضربتي بدو زد و او را كشت. (ر.ك: تاريخ الطبري، ج 3، ص 291).

[4] الفتوح، ج 5، ص 104-105.